یعنی از همان زمانی که چند خانوار دور هم جمع میشدند و محلی را برای سکونت خود انتخاب میکردند، بخش ثابت و تعریفشدهای هم به رفع نیازهای زندگیشان اختصاص میدادند. این روند تا امروز و با ظاهریمدرن، دنبال شده است اما نه همه جا. مدتی بعد از راه افتادن متروی شهری، فروش کالاهای مختلف در آن راه افتاد. در این بازار متحرک، فروشندهها و کالاهایشان به سراغ مشتریها میآیند و مسافران هم درحالیکه سر جای خود نشسته یا ایستادهاند با یک تیر دو نشان میزنند؛ هم به مقصدشان میرسند و هم خرید میکنند.
پلههای برقی، نخستین وسایلی هستند که مسافران را از روی زمین به زیرزمین منتقل میکنند. بعد نوبت به ورودیهای برقی میرسد که با اشاره یک کارت، برای لحظهای باز و بسته میشوند. کمی پیادهروی و بالا یا پایین رفتن از چند پله، مسافر را به ایستگاه خواهد رساند. مدت زمان زیادی نمیگذرد که تونل تاریک مترو کمی روشن شده و صدای صوت قطار شنیده میشود. این یعنی انتظار به پایان رسیده است. در یک چشم به هم زدن طول ایستگاه پر میشود از واگنهای مترو. قرار است عدهای سوار و تعداد اندکی هم پیاده شوند. در کمتر از چند ثانیه صندلیها که هیچ، راهروها هم پر میشود از مسافرانی که برای چند دقیقه باید بهصورت فشرده کنار هم قرار بگیرند و یکدیگر را تحمل کنند. درها بسته میشود و قطار راه میافتد.
هنوز قطار از ایستگاه خارج نشده که در آن شلوغی، دستی بالا میرود و صدایی شنیده میشود؛ « خانمهای عزیز...». سرها ناخودآگاه به سمت صدایی میرود که سکوت را شکسته و چرت مسافرانی که نیت کرده بودند ادامه خواب صبحگاهی را در مترو دنبال کنند پاره میکند. ماجرا چندان هم جدید نیست. از زمان ورود به ایستگاه مترو، با تبلیغاتی که از در و دیوار آویزان شدهاند برخورد میکنیم. اما این یکی نه شرکتی دارد و نه اسپانسری، خانم خانهداری است که تا دیروز در خانه نشسته و هفتاش گرو هشتاش بوده، حالا مدتی میشود که کمر همت بسته و دست به کار شده و منبع درآمدی برای خودش دست و پا کرده است.
از وقتی هم که مشغول به کار شده، زودتر از مغازهداران کوچه و بازار کار خود را شروع میکند و با توجه به ساعتهای مختلف روز، اجناس گوناگونی را تبلیغ کرده و به فروش میرساند. صبحها، با خوراکی شروع میشود: خانمها... دونات دارم... خانمهایی که صبحانه نخوردند... دونات دارم... . البته دونات یا همان کیکهای خودمان، تنها کالایی نیست که فروشندهاش را از صبح زود به ایستگاه مترو کشانده است. بینابین تبلیغ کیکهایش، با همان فریاد ادامه میدهد: ترش... ترش... لواشکهای لقمهای با طعم زرشک و آلو... ترش... ترش... خانمها... آدامس دارم... آدامسهای... با طعمهای مختلف. در همین طول و عرض باریکی که پر از آدمهای خسته است در هر ایستگاه نیز به تعداد فروشندگان و صداهایی که کالاهای متفاوتی را تبلیغ میکنند اضافه میشود و با توجه به روزهای مختلف هفته، بازار هفتگی همان روز راه میافتد. شنبه بازار... یکشنبه بازار... دوشنبه بازار... . هر فروشنده، به محض اینکه وارد مترو میشود به جنسهای رقیب خود چشم میدوزد تا درصورت غیرمشابه بودن، تبلیغات خود را شروع کند وگرنه پیاده شده و سوار قطار بعدی میشود اگر هم به مزاجش خوش نیاید و حسادت را ضمیمه کارش کند، خط خود را عوض میکند. خیلی طول نمیکشد که در همین جای تنگ و باریک از شیرمرغ تا جان آدمیزاد پیدا میشود؛ وسایل منزل، لباس از همه نوعش، لوازم آرایش، خوراکی، عروسک، کارت تبریک سال نو، وسایل تزیینی و... به چشم میخورد و برای مسافری که هر روز این فروشندگان همیشگی را میبیند وسوسه خرید را ایجاد میکند.
اما مدتی نمیگذرد که چشم و همچشمیهای زنانه به این بخش هم رسوخ میکند و به قول معروف دست، زیاد میشود. دیگر هر خانمی که در خانه بیکار بود و دنبال یک شغل زنانه میگشت با دیدن این کار، 4 تا وسیله از بازار تهیه میکند و راهی مرکز خرید متحرک میشود.
2ماه دیگر، یک سال از زمان فعالیت زهره در مترو میگذرد. وقتی مزیتهای کار در مترو را میشمرد نظر خانمهای دور و برش را جلب و آنها را برای انجام این کار ترغیب میکند. مهمترین خوبی این کار این است که ساعتش دست خودت است؛ یعنی هر وقت حال داشته باشی میروی و هر وقت هم که مهمان داشته باشی یا پی بدبختیات باشی نمیروی. تازه، محیط کار هم مشخص است. مترو... واگن زنانه (میخندد) دیگه چی از این بهتر... .
این چشموهمچشمیها از بخش بزرگسالان به بخش خردسالان، نوجوانان و جوانان هم منتقل شده است. در مواردی حتی بچههایی که سر چهارراه، فال حافظ و آدامس میفروشند سروکلهشان در واگنهای زنانه پیدا میشود؛ دیگر فرقی نمیکند دختر هستند یا پسر، مهم این است که کودک فالفروش با ظاهری نامناسبند.
مریم 13-12 سال بیشتر ندارد. لباس مدرسه و کیفش را عوض نکرده که وارد مترو میشود تا بعد از آموزش علم در مدرسه، آموزشهای زندگی در جامعه را در مترو ببیند. دستمال جیبی و چاقو مسافرتی. اینها اجناسی است که مریم از مولوی با خود حمل میکند تا به محض رسیدن به مترو بازارگرمی کند. اجناس او هرچند نسبت به فروشندههای دیگر که با خود ساک دستی حمل میکنند حجم کمتری دارد ولی حداقل باعث میشود در کیف کوچکی که به دوش دارد و در کنار کتابهای مدرسه، جایی هم برای آنها پیدا شود. زندگی با پدری که به قول خودش مرض قند دارد و مادری که بعد از یک تصادف زمینگیر شده او را راهی بازار متحرک، کرده است.
بعضی جوانان هم از سر دلخوشی و برای اینکه بتوانند پولی به دست بیاورند یا حتی برای اینکه دوز هیجان زندگیشان را زیاد کنند و خاطره بیافرینند به این کار روی میآورند. سارا همراه دوستش نازنین، وارد مترو میشوند. مدرک دیپلمشان را که گرفتند بیخبر از پدر و مادری که دوست دارند آنها ادامه تحصیل بدهند، به بهانه رفتن به پیشدانشگاهی از خانه بیرون میآیند و در مترو وسیله میفروشند. یکی لوازم آرایش و دیگری وسایل زینتی مثل گوشواره، انگشتر، پابند، دستبند و... زیبا هم از هر کدام از وسایل تزئینی که همراهش است یک نمونه بهخودش آویزان کرده و برای تبلیغ اجناسش به قسمت مربوطه اشاره کرده و با جمله: نمونهاش در گردن خودم هم هست سعی میکند اطمینان مشتری را جلب کند. آنها خوشحال از اینکه پولی درمیآورند و مستقل شدهاند، نسبت به همکاران خود، خوشحالتر بهنظر میرسند.
البته این، قسمت خوب ماجراست. بعد از گذشت چند سال از عمر فروشگاههای متحرک، مدتی میشود که ماموران مترو با کمین در ایستگاهها و عدماجازه ورود به فروشندگان و گرفتن کالاهایشان، دیگر نمیگذارند آنان مترو را تبدیل به محل کسب و کار خود کنند. با این حال به قول خودشان قاچاقی کار میکنند و با هزار و یک ترفند به فعالیت خود ادامه میدهند ولی طعم از دستدادن اجناس را تمام فروشندگان سیار، حداقل برای یک بار هم که شده چشیدهاند اما سود این کار بالاتر از این است که دست بردارند.
زهره یک سالی میشود که در مترو رفتوآمد میکند و بوگیر میفروشد. صبحها به بازار میرود و اجناسش را بهصورت نسیه تهیه میکند و بعد به مترو میآید و تا هر ساعتی که بخواهد میماند. او هم مانند دیگر همکاران خود معتقد است: یکی از خوبیهای کار ما زمانش است. هر وقت حال داشته باشیم میآییم و هر وقت که نتوانیم نمیآییم. وقتی نظرش را درباره اجاره کردن مغازه و کارکردن بهصورت مستقل، میپرسم در جواب میگوید: درآمد کاسبی در مترو از مغازه بیشتر است. بااین حال زهره از حضور مأمورهای مترو گلایه دارد. هر بار که به بازار میروم نسیه خرید میکنم ولی وقتی به پست یک مأمور میخورم اجناسم را به راحتی میگیرد.
لواشک، آدامس، جاصابونی و یقه لباس، اجناس یکی از خانمهای فروشنده در مترو است. حیدری خود را یکی از کسانی معرفی میکند که کار در مترو را رواج داد. مسئولیت اداره خانه او را ملزم به انجام این کار کرده است. هر چند که سعی کرده با گرفتن وام از کمیته امداد، مغازهای اجاره کند و بهصورت مستقل ادامه بدهد اما وقتی با وام او موافقت نمیشود همچنان با پا درد به فروش کالاهایش در مترو ادامه میدهد و با مأمورانی که در او ترس ایجاد میکنند سر و کله میزند.
اما پوشش مدرسه مریم نظر هیچ مأموری را بهخود جلب نمیکند به همین خاطر برخلاف فروشندههای دیگر که از مأمورها گله دارند او نسبت به این موضوع بیتفاوت است.
زن با دختر کوچکی که شباهت زیادی بهخودش دارد در واگنها سرک میکشند و هر کدام، جنسهای جداگانهای را تبلیغ میکنند. خانمی که بزرگتر بهنظر میرسد جاصابونی، رندهسیر و دستگیره قابلمه و دخترک، کبریت میفروشد. زن با روی باز اجناسش را تبلیغ میکند اما وقتی میگویم روزنامهنگارم و میخواهم در مورد کار شما بنویسم شروع میکند به نفرین مأمورهای مترو. یک لقمه نان حلال میخواهیم در بیاوریم اینها نمیگذارند. شما بگویید برای درآوردن خرج زندگیام بروم چی کار کنم؟ زن هر جا که میرود دست دخترش را میگیرد و با خودش میبرد. دنبالش که میروم با ناراحتی میگوید: خانم، من شوهرم هم مثل خودم دستفروش است. آرتروز دارد. نمیتواند زیاد کار کند. ما فقط میخواهیم کار کنیم تا نان حلال در بیاوریم.
چون تازهکار هستم تا حالا چند بار جنسهایم را گرفتهاند. ما کارگریم. یک کارگر هم هر جا باشد، کار پیدا میکند ولی خدا را خوش نمیآید که ما را از این یک لقمه نانی که درمیآوریم بیندازند. اما نکته اینجاست که مترو یک وسیله نقلیه عمومی است و نه فروشگاه و پاساژ، خرید و فروش جای خاص خود را دارد و بهانههایی از این دست ضایعکردن حقوق مسافران را توجیه نمیکند.